خرابکاری
سلام خوشگل مامان
دیگه بزرگ شدی و میتونی قشنگ حرف بزنی کلی شعرای قشنگ یاد گرفتی که خیلی شیرین میخونی ..
از شیطونیات که نگم برات وااای
یه روز منو تو تنها بودیم داداشی هم نبود یه لحظه ازت غافل شدم یهو دیدم یه صدای وحشتناک اومد دیدم تو اتاق داداشی هستی و تلویزیون اتاقش رو انداختی رو زمین خیلی ترسیده بودم گفتم حتما تلویزیون سوخته اومدیم بیرون از اتاق و درو بستم خیلی عصبانی بودم وقتی بابا اومد براش تعریف کردم بابا هم خیلی عصبی شد و کلی بهت حرف زد و دعوات کرد بعد باهم رفتیم تو اتاق تا بابا تلویزیونو روشن کنه ببینه سالمه یا نه
خداروشکر سالم بود و روشن شد کلی از این موضوع خوشحال شدم که تلویزیون نسوخت
از دست تو وروجک...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی