اهوراجوناهوراجون، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ثمره عشق و زندگیم

دندان در آوردن

اینبار درد دندان آسیاب خیلی اذیتت میکرد یه شب منو بابایی یهو دیدیم تب شدیدی داری بهت دارو دادم و پاشویه کردم اما فایده نداشت خیلی بیقرار بودی تا صبح منو بابایی بالا سرت بودیم داشتیم آرومت میکردیم دیگ ساعت ۷صبح بود که ۳۹درجه ونیم تب داشتی با بابا بردیمت بیمارستان بخاطر تب بالا برات سرم نوشتن کلی گریه کردی تا برات رگ پیداکنن البته حقم داشتی اصلا کارشونو بلد نبودن بالاخره بعد ۴بار موفق شدن و برات سرم نصب کردن توهم اصلا اروم قرار نداشتی بغل بابایی بودی فقط میگفتی راه بریم بابا با یه دست سرم با دست دیگش تورو گرفت تو بغلش تو راهرو قدم میزد تا تو اروم بشی بعد یکی دوساعت که سرم تموم شد دوباره تبت رو اندازه گرفتن خداروشکر به ۳۷ونیم رسیده بود تونستیم ...
11 مهر 1400

تولد یک سالگی

اولین سال تولدت مصادف بود با ماه محرم روز تولدت که ۲۴شهریور بود وبدلیل محرم نتونستیم جشن بگیریم تصمیم گرفتیم تولدت رو جلوتر بگیریم ۷شهریور شب ۵شنبه یه تولد خانوادگی ترتیب دادیم و خانواده خودم وبابایی رو دعوت کردیم  تو اون شب یکم نق نقو شده بودی و اذیت میکردی ولی با هزار بدبختی آرومت کردیم تا همه بتونن باهات عکس یادگاری بگیرن کلی هم رقصیدیم شب خیلی خوبی بود واقعا خوش گذشت داداش ایلیا هم برات یه ماشین هدیه خریده بود که خیلی قشنگ بود و دوسش داشتی آقاجونم برات دوچرخه خریده بود سوارش شدی و آهنگ میزدی بقیه هدیه ها هم نقدی بود دست همه درد نکنه از اینکه کنار ما بودن و یه شب به یادموندنی ساختن واسمون... تولدت مبارک پسرقشنگم انشالا به...
11 مهر 1400

خاطرات

آغاز به پشتک زدن= ۵ماهگی نشستن با کمک= ۶ماهگی شروع غذاهای کمکی= ۶ماهگی نشستن بدون کمک= ۸ماهگی کلمه های کوتاه ۸ماهگی _بابا_دده_دادا_ام آغاز به دندان دراوردن = ۸ماهگی ۲تا دندان پایین رقصیدن= ۷ماهگی ایستادن با کمک= ۸ماهگی
11 مهر 1400

پارک واهوراجون

۵شنبه بودهوا افتابی وگرم بود بابایی نبود منوتو داداشی تصمیم گرفتیم ناهار بریم خونه عزیزجون هوا خیلی گرم بود بعد ناهار کمی خوابیدیم واستراحت کردیم غروب همگی به پارک رفتیم زندایی وسلین هم به ما ملحق شدن .. تو پارک کلی تاب بازی کردی خیلی خوشت اومده بود بعد کلی بازی و عکس گرفتن دیگه هواداشت روبه تاریکی میرفت و به افطار نزدیک میشدیم اخه ماه رمضون بود به سمت خونه حرکت کردیم تو از خستگی تو مسیر خوابت برده بود روز خوبی بود امیدوارم تو وداداشی همیشه شادباشید ولباتون بخنده عزیزای من... دوستون دارم پسرای گلم.
11 مهر 1400

جنگل رفتن اهوراجون

یه جمعه افتابی وبهاری منوتوبابایی خونه تنهابودیم داداشی خونه عزیزبود که از نق زدنای توبابایی تصمیم گرفت مارو ببره بیرون....ظهر بود که تصمیم گرفتیم ناهارمون رو برداریم وبریم تودل جنگل من مشغول جمع کردن وسایل شدم بابا رفت خرید کردوبرگشت که گفت به عزیزاینام زنگ زده اونام میان از اونطرف هم عمو جلال و مادرجون اینام اضافه شدن خلاصه همه دم خونه ماجمع شدن و از اینجا همگی سمت جنگل حرکت کردیم وقتی رسیدیم اقایون دنبال یجای مناسب واسه نشستن بودن بعداینکه جاپیداشد وسایلو پهن کردیم و پدرجون مشغول درست کردن کباب شد مثل همیشه زحمت درست کردن ناهار افتاد گردنش تو این فاصله ماهم از فرصت استفاده کردیم و کمی عکس یادگاری گرفتیم ..ناهاروخوردیم وکمی نشستیم گفتیم وخ...
11 مهر 1400

عیدسال۹۸

کمکم به عیدنوروز نزدیک میشدیم همه در تکاپوی خانه تکانی و خرید عید بودن دوروز مونده بود به عید که منو بابایی وداداشی تورو گذاشتیم خونه پدرجون و خودمون رفتیم بازار چون هوا خیلی سرد وبارونی بود نتونستیم با خودمون ببریمت عزیزدلم. کمی تو بازار گشتیم خریدامون که تمام شد برگشتیم خونه پدرجون شامو اونجا خوردیم و بعدشام به خونه برگشتیم فردای اون روز یعنی ۵شنبه که همون شب ساعت ۱ونیم سال تحویل بود منوبابا به هم کمک کردیم تا خونه رو کمی تمیز کنیم البته تو خیلی اذیت میکردی با همه نق زدنات کارامون رو انجام دادیم شب قرارشد همه لحظه سال تحویل بیدار باشید ولی تو وداداشی و بابایی خوابتون برد و من تنها لحظه سال تحویل بیدار موندم واسه تک تکتون دعا کردم ... ...
22 آذر 1399

اولین سفر اهورا جون

تعطیلات ۲۲بهمن بودکه تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و بریم تهران به عمه آزاده سربزنیم تو یه کوچولو سرما داشتی و دارو میخوردی جاده هم برف نشسته بود بابا قرار بود بره تهران بار بزنه شب شنبه ساعت ۲ونیم شب ماهم شدیم همسفر بابایی خداروشکر تو ماشین اصلا اذیت نکردی به تهران که رسیدیم ساعت ۵ونیم صبح بود بابا کمک کرد وسیله ها رو تا خونه عمه اورد بعد خودش رفت سرکارش عمه جون از دیدنمون خیلی خوشحال شدآقا کاظم هم بیدار شدوتو رو کنار خودش خوابوند کلی باهات بازی کردن... روز بعدش یکشنبه بعدازظهر به پیشنهاد عمه و دخترعمه های بابا تصمیم گرفتیم بریم شاه عبدلعظیم.. با اتوبوس رفتیم و اونجا دخترعمه فاطمه و سمیه و معصوم خانوم و ارغوان جون ...
19 آذر 1399

گریه های شبانه اهورا جون

توهم مثل همه بچه های دیگه شبا بیقراری میکردی وقتی بردمت دکتر متوجه شدم که بخاطر کولیک هست که شبا اذیت میشی دکتر بهاری که دکتر متخصص نوزادان بودواس کولیک و رفلاکس معده دارو نوشت تا کمی دردت تسکین داده بشه البته داروها تاثیر زیادی نداشت ولی وقتی گریه هات شدید میشد با صدای سشوار ساکت میشدی البته ناگفته نمونه که تو ماشین هم اروم میشدی و میخابیدی خلاصه اینکه انقد هرشب سشوار روشن میکردیم واس ساکت شدنت که بالاخره تصمیم گرفتیم صدای سشوار رو با گوشی ضبط کنیم که دیگ راحتتر صداشو برات شبا پخش کنیم. الان که این مطلبو مینویسم تو ۲ماهته و به گفته دکترت این بیقراری های شبانه تا ۳ ماهگیت ادامه داره خوشگلم. انشالا که هرچه زودتر خوب بشی نفس ما...
18 آذر 1399